من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...
گفتم : خدای من ، دقایقی بود درزندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا برشانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی که درتمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود.باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید …
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامهای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: ” نامه ای به خدا ”
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند ، در نامه این طورنوشته شده بود :
از لحظه ای که فهمیده بود قراره رئیس جمهور به اهواز (خوزستان) بیاد ، خیلی خوشحال شده بود . توی دلش یه احساس خوبی داشت . از اینکه بالاخره اونی که خودش بهش رأی داده و انتخاب شده رو می تونس از نزدیک ببینه . میگفتن این روحانی با بقیه روحانیا فرق می کنه . با اینکه خودش اصالتاً شمالی بود ولی از اینکه می دید اولین سفر استانی رئیس جمهور به خوزستانه خوشحال بود . با چند نفر از همکارای قدیمش قرار گذاشته بودن که فردا برای استقبال به فرودگاه برن .
یه روز تکراری دیگه هم به پایان رسیده بود . با اینکه خبری از خورشید نبود ولی هنوز بوی گرما توی خوزستان به مشام می رسید . انگار این تابستون نمی خواد تموم شه . رطوبت هوا و گرما ؛ وقتی دست به دست هم میدن تصویری از جهنم رو برای ما می سازن . صدای جیرجیرک ها از توی باغچه . . . اینا هم آفریده شدن که فقط و فقط وقت آرامش ، به ما آدما عذاب بدن . کتاب خوندن فایده ای نداره . بهتره پاشم برم یه دوش بگیرم ، شاید آروم بشم .
هوا گرگ و میش بود . یه روز زمستون که خورشید به آرومی از پشت کوههای سفیدپوش بیرون می اومد . نور آفتاب از بین شاخه های بی برگ درختا ، خودشو به زمین می رسوند . صدای خروس از هر محله ای به گوش می رسید . شهر در حال بیدار شدن بود . ستاره های آسمون رفته رفته خاموش می شدند . صدایی از شلوغی و بوق ماشین ها به گوش نمی رسید . با اینکه برف چند روز پیش آب شده بود ولی هنوز به راحتی می شد سرما رو توی دل زمین حس کرد . شاید بشه گفت که اون موقع ، شلوغ ترین جای شهر ، نانوایی بود که بوی نان گرمش تا چند خیابون دورتر به مشام می رسید . توی پارک روبروی نانوایی عده ای از کارگرای شهرداری مشغول خوردن صبحونه بودند . در بین مشتریان نانوایی ، میترا خانوم هم دیده میشد .
ساعت تقریباً 9 شب بود . با اینکه فقط 2 هفته از شب یلدا میگذشت ؛ ولی چندمین باره که آسمون اهواز شاهد همچین بارندگی بوده . مادربزرگ درحالی که مشغول آماده کردن سالاد برای شام بود ، از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد .
- بچه ها یکی تون بره درو باز کنه ، دایی رضا تون اومده . اون چترو باخودتون ببرین . بازم بارون اومد و زنگ خونه ما خراب شد .
- مامان ، مگه رضا کلید با خودش نبرده ؟
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت: نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم. وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!
وقتی نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم .
جلوی ما یک خانواده پرجمیعت ایستاده بودند . شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباسهای کهنه ولی در
عین حال تمیز پوشیده بودند بچه ها همگی با ادب بودند.
گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟
گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم.
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پيرمردي با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
دختری در یک خانواده فقیر ...هرچه پول داشت را خرج یک جعبه و یک کاغذ کادو کرد و آنرا به پدرش هدیه کرد ... پدر جعبه را باز کرد ..خالی بود...با عصبانیت بر دخترش فریاد زد :مگه تو نمیدونی وقتی به کسی کادو میدن باید یه چیزی توش باشه؟..... دختر با چشمانی اشکبار گفت : ولی پدر من برای تو در این کادو هزاران بوسه گذاشته ام ......... و این دفعه پدر بود که اشک می ریخت.
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد ..
ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...
اول برج است . به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست .
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟
چشمان پدرم خیس شد .
دخترک گل فروش سالها در آرزوی خریدن یک کفش قرمزُ بود و پولهایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود،در قلک کوچکش جمع می کرد.
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
عکس خدا
قطره دلش دریا می خواست،خیلی وقت بود به خدا گفته بود اما هر بار خدا میگفت:
از قطره تا دریا راهی است طولانی.
راهی از رنج و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست قطره عبور کرد ورفت ، قطره همه را پشت سر گذاشت ، قطره ایستاد و منجمد شد ، قطره روان شد.و راه افتاد ، قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بارچیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت:
امروز روز توست ، روز دریا شدن ،خدا قطره را به دریا رساند ، قطره طعم دریا را چشید ،طعم دریا شدن را اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر هم آیا هست؟؟...
خدا گفت:آری هست
قطره گفت پس من آنرا میخواهم،بزرگترین را بینهایت را.
خدا قطره را در قلب آدم گذاشت و گفت اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه ی عشق را در قطره ریخت ، قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی از چشم عاشق چکید خدا گفت:
حالا تو بینهایتی چون که عکس من در اشک عاشق است.
یک دقیقه سکوت!
به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند!
به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند
به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم!
به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد!
به خاطر چشمانیکه همیشه بارانی ماندند!

گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 68
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 99384
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content